باخدا تا خجالت
 
دلنوشته شعر نیست حالیست از درون

محل درج آگهی و تبلیغات
 
نوشته شده در تاريخ سه شنبه نوزدهم فروردین ۱۴۰۴ توسط مسعود گل محمدی

یکبار پرده دنیا را برایم کنار بزن
جای دگر را نشان بده برایم ساز و دهل بزن
اندکی پیشم بنشین یکبار اسمم را صدا بزن
به حرفهایم گوش کن و به چشمانم‌ زل بزن
میدانی که خواهان توام بوسه ای به رویم بزن
یا که نه تائیدم کن و برایم دستی بزن
بگذار کنارت بمانم و دست رد به سینه ام نزن
ماندنم کفایت میکند فقط اسمم را خط نزن


نوشته شده در تاريخ دوشنبه چهارم فروردین ۱۴۰۴ توسط مسعود گل محمدی

برای پیامبر شدن نماز نخواند روزه نگرفت دعا نکرد حج نرفت خمس نداد فقط به خلق خدمت کرد کینه نداشت حسود نبود دروغ نگفت ربا نخورد حریص نبود دو رو‌ نبود

اگر میخواهیم خدا را داشته باشیم خودت باش صاف و‌صادق، دیگران را با کنایه و‌گوشه و‌متلک آزرده نکنیم خدا صبر و‌سکوت را دوست دارد

خدا اگر بخواهد کمک کند نگاه نمی کند چی و چه کسی هستی کاری به کارهایی که کردی ندارد او دلت را نشانه می گیرد مهربانی و گذشت و بخششت را ، دید او با دید ما تفاوت بسیار دارد فقط دستت را می‌گیرد و تمام


نوشته شده در تاريخ جمعه یکم فروردین ۱۴۰۴ توسط مسعود گل محمدی

هرکس از این گذر عبور کند همین می شود

چه ببیند چه بشنود در این سرا عوض می شود

ره تو ره ما شد یا ره ما به رهت ختم شد نمی دانم

اما سوئی که به دیار تو باشد چنین می شود

پیدا کردنت دلی است سخت نیست حواس می طلبد

خوشا بیگانه ای که در چشم تو اشنا می شود

اندکی در ره تو افتان و خیزان آمدم

سرانجامی که در مقدرات معلوم می شود

تقدیر در مهربانی است که تو دوست داری

بنده ای که چنین کند عاقبت شاه می شود

انگار دوستی تو با من پیوند خورده است

تو که بخواهی بنده ای راز دارت می شود

هزار عمر دگر برایم این عمر نمی شود

هیچی برایم شیرین تر از این نمی شود


.: Weblog Themes By Pichak :.


script language="JavaScript1.2"> function disableselect(e){ return false
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک